پاسخ: دستفروش به تله موشهایش فکر میکرد که ناگهان این فکر به ذهنش خطور کرد که تمام دنیا چیزی جز یک تله موش بزرگ نیست. این فقط برای تعیین طعمه برای مردم وجود داشت.
دستفروش چه گفته بود که روی میز زده شد؟
پاسخ: دستفروش یک ولگرد فقیر بود که برای امرار معاش خود تله موش درست می کرد. یک روز در حین ساخت تله موش، فکری به ذهنش خطور کرد که این دنیا تله موش همه مردم است. غذا، لباس، تجملات و امکانات رفاهی مانند پنیر و گوشت خوک طعمهای هستند.
چرا دستفروش به جنگل رفت؟
پاسخ: دستفروش پس از ترک کلبه خراطباز، بزرگراه عمومی را دور میاندازد و به جنگل میرود، زیرا میخواهد با سی کرونی که از خانه فروشنده دزدیده بود گرفتار نشود. او در پیچ و خم های مسیرهای جنگلی قدم می زند اما به جایی نمی رسد.
جواب دستفروش چه بود؟
او باید لباس استاد آهنی بپوشد. شام و همچنین لباس به او داده شد.
چرا وقتی دستفروش توسط صاحب آسیاب به اشتباه شناسایی شد سکوت کرد؟
پاسخ: دستفروش متوجه شد که نباید با پول دزدیده شده در جیبش در بزرگراه عمومی راه برود. … سپس متوجه شد که در تله موش سقوط کرده است. او خود را فریب طعمه ای داده بود و گرفتار شده بود.